بچها این شعر واسه درس اول فارسیمه درباره خداست خیلی قشنگ بود گفتم بزارمش
*~*~*~*~*~*~*~*
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد میان ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره ، پولکی از تاج او
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و توفان ، نعره ی توفنده اش
هیچ کس از جای او اگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
ان خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در اسمان دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود میگفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
پیش از اینها ،خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
تا که یک روز دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و اشنا
زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانه ی خوب خداست
گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفت وگویی تازه کرد
گفتمش: پس ان خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین ؟
گفت: اری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل ایینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
تازه فهمیدم :خدایم این خداست
این خدای مهربان و اشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
میتوانم بعد از این با این خدا
دوست باشم،دوست، پاک و بی ریا
*~*~*~*~*~*~*~*
از قیصر امین پور کتاب به قول پرستو
o*o*o*o*o*o*o*o
روباه : درس زندگیو یادم بده
گرگ : از بالای کوه بپر
روباه : اگه بپرم پام میشکنه
گرگ : میگیرمت
روباه پرید و گرگ او را نگرفت
پای روباه شکست.
روباه : چرا منو نگرفتی؟؟
گرگ : درس اول : اعتماد یعنی مرگ
o*o*o*o*o*o*o*o
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چه زود دیر می شود
در باز شد
برپا !... بر جا
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم
بابا نان داد ، ما سیر شدیم
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم
همه زیبایی ها رنگ باخت
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم
زرد شدیم ، پژمردیم
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم
و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست
و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم
و هرگز نفهمیدیم
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم
پاکن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی، پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم